۱۳۸۶ اردیبهشت ۱, شنبه

در خواب مرگ را تجربه کردم!



دیشب خواب غریبی دیدم : قبل از آن باید کمی به عقب تر برگردم تا شاید آنرا برای خودم بیشتر باز کرده باشم. دیروز بعد از ظهر در راه بازگشت به خانه  با خواهرم و چند تن از دوستان در بین راه برای خوردن بستنی توقف کردیم. گرمای پاریس امسال زودتر از تابستان رسیده بود. در کنار میز با دوستان صحبتی پیش آمد سر مرگ و من به شوخی و جدی گفتم که اصلا قصد ندارم بعد از مردن زیر خاک با کرم ها هم خانه و زندانی شوم. راستش همیشه از این تصویر قلبم می گیرد. اینکه بعد از مرگ زیر خروارها خاک زندانی شده و با کرمهایی که رویم می لولند کنار بیایم. مدتها است که تصمیم گرفته ام که بعد از مرگ مرا بسوزانند و خاکسترم را از بالای بلندی رها کنند تا به پرواز درآیم. دوستی به شوخی گفت : نه! سوزاندن هوای طبیعت را خراب می کند! .......

دیشب بعد از خستگی یک روز طولانی خوابیدم. نزدیک صبح خواب غریبی دیدم. در قسمت  آخر خوابم احساس می کردم که بیدار هستم و هر لحظه که چشمهایم را باز کنم، از دنیای خواب بیرون خواهم آمد اما آگاهانه چشمهایم را باز نمی کردم تا ببینم این خواب عجیب مرا به کجا می برد. ولی آیا بیدار بودم؟ هنوز تردید دارم!  ولی بعد از بیداری می دانستم که خواب نبودم. گویا خودم با باز کردن چشمهایم به این رویا  پایان داده بودم.

در قسمت اول خواب می دیدم از اینکه بزودی خواهم مُرد، خبردار شده ام . چطور؟ نمیدانم! شدیدا در فکر بودم. همه اطرافم بودند. در خانه ای بودیم که گویا ایران بود. مامان و خانواده آنجا بودند. ناراحت بودم ولی نه به خاطر مردن شاید به خاطر اینکه  خانواده را تنها می گذارم. دلم نمی آمد به آنها این خبر را بدهم. دو بار به آینه نگاه کردم و ناگاه صورت همیشگی خودم را در آینه ندیدم بلکه چهره ی یک جسد را دیدم. برایم مسلم شد که خبر واقعی و رفتنم قریب الوقوع است.  یادم هست، سرم را بر دامن مامان گذاشتم و در حال گریستن به او گفتم که خواهم مرد. مامان در حالی که گریه میکرد، شروع به زنگ زدن به آشنایانی در ایران که سالها است ندیده ام، کرد تا خبر را به آنها بدهد. دایی اصغر به دیدنم آمد و مرا بغل کرد. دایی جواد را هم دیدم. قیافه های دیگر یادم نیست. در این میان عمه ستاره دیدم. عمه برخلاف آن زمانها که درشت هیکل بود، بسیار لاغر و ظریف و زیبا شده بود. آرایش ملایمی کرده  و صورتش می درخشید. به نظر بسیار خوشبخت می رسید. ولی به ما دیگر آن محبت قدیمی اش را نداشت. عفت کنارش بود ولی عمه با او سرد برخورد میکرد. مامان آهسته با حالتی مشکوک به من گفت : گویا وضع عمه خیلی خوب نیست که اینطور به خودش رسیده! عمه به من گفت که تا بحال 6 بار ازدواج کرده و با آخرین همسرش بسیار خوشبخت است و این دلیل زیبائی و شکوفایی اش می باشد. در همان حال یادم آمد که عمه هرگز در زندگی زناشویی اش روی خوش ندید. همسرش او را رها کرد و زنی دیگر گرفت. و عمه  تا آخر عمر حاضر نشد از او جدا شود و خودش هم هرگز ازدواج نکرد. به لحاظ مالی کمبودی نداشت. همسرش ثروتمند بود و او را خوب تامین می کرد ولی هرگز به لحاظ عاطفی و زناشویی طعم خوشبختی را نکشید. در خواب از اینکه او را اینطور خوشبخت و زیبا می دیدم، خوشحال بودم ولی دلم فشرده می شد که چرا دیگر با ما مهربان نیست. میدانستم که او مرده است و دیگر در میان ما نیست. روی پاهایش دراز کشیدم و به او گفتم، عمه مثل همیشه با ما مهربان باش . عمه موهایم را نوازش کرد و من گرمی محبتش را احساس کردم.

در قسمت آخر، همه در محوطه ی بازی مثل محله لادفانس در پاریس بودیم. جالب است که در خوابم همه کسانی که در بیداری روسری سرشان هست، و حتی مامان بی حجاب بودند. من در هاله ای از خانواده  و دوستانم قرار داشتم که می دانستند بزودی ترکشان خواهم کرد. کسی آمده بود تا مرا ببرد. کسی که در خواب برایم فرشته معنی می شد، ولی  بعد از بیداری اولین لقبی که به ذهنم برای او رسید : جبرئیل بود. به شکل دختری کوتاه قد، موهای کوتاه سیاه و صورتی ظریف ولی تعریف نشدنی. کنار من راه میرفت و مرتبا با مهربانی به من هشدار میداد که دیگر باید برویم وقتت تمام شده. بجنب.  اصلا قیافه و رفتار وحشتناکی نداشت. مثل یک دوست کنارم راه می رفت. من اصلا نمی ترسیدم. آن نگرانی قسمت اول خوابم هم برطرف شده بود.  خوشحال بودم که میروم دنیای جدیدی را کشف کنم. تنها مسئله ای که نگران و اندهگینم میکرد، گریه ی مامان بود. به او گفتم : مامان، از آن دنیا شما را حفاظت میکنم. سعی می کنم گاهی به شما علامتی بدهم تا حضور مرا احساس کنید. بعد اضافه کردم، به پاپاجون و عارف سلام تو را می رسانم. اما در ذهن خودم مردد بودم که آیا خواهم توانست؟ آیا پدر و برادرم عارف را خواهم دید؟ هزاران سئوال در ذهنم بود. از فرشته که کنارم قدم برمی داشت و دیگر مرا لحظه ای ترک نمی کرد پرسیدم: آیا در آن دنیا آنها را که رفته اند خواهم دید؟  فرشته که گویا کس دیگری جز من او را نمی دید. نگاهم کرد و مرا با حرکتی و یا شاید کلامی از سر وا کرد و جواب نداد و من احساس کردم، نباید به من جواب بدهد. گویا آن دنیا اسرار ناگفته ای داشت که باید خودم کشف می کردم. به قولهایی که به مامان میدادم خودم هم اطمینان نداشتم. در این میان همه ی دوستان روی پله های بلندی  نشسته بودند، گویا به بدرقه ی من آمده بودند. در این میان مامان گفت، برای چند لحظه می رود و برمی گردد. من می دانستم که وقتم در حال تمام شدن است میخواستم مامان را در آخرین لحظه ببینم. از پائین پله ها سر می کشیدم که زودتر بیاید. فرشته ی کنارم بیتاب بود و مرتبا می گفت، باید برویم. خواهرم بزرگترم کنارم روی پله نشسته  و دستم را گرفت بود. نگران  بود و گریه می کرد. نمی خواست من بروم. فرشته گفت، دیگر فرصت نداریم. گفتم میخواهم برای آخرین بار مامان را ببینم و از او خداحافظی کنم ولی فرشته دیگر وقت نداشت، به من اشاره کرد، گویا باید شاسی قرمزی را که کنارم بود، فشار می  دادم و دروازه ای که هیچکس نمی دید در چند قدمی ام باز میشد. من می خواستم به شکلی به عفت و دیگران برسانم که در این محل دروازه ی مرگ قرار دارد و ما را به آن دنیا وصل میکند. ولی دهانم به گفتن باز نمیشد. گویا اسراری بود که باید حفظ میکردم.  فرشته مرا تا دم دروازه آورد و گفت باید برویم . من سرک می کشیدم که مامان بیاید ولی او را دیگر ندیدم. به عفت گفتم باید بروم دیگر نمی توانم صبر کنم. عفت دستم را محکم گرفته بود. تا دم دروازه ای که نمی دید دستم را ول نکرد. من باید می رفتم ولی خواهرم گریه میکرد و دست مرا بقدری محکم  چسبیده بود که نمی توانستم خودم را رها کنم. ولی میدانستم که اگر مرا رها نکند، او را هم با خود به کام مرگ خواهم برد. دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم. ناگهان از روی زمین بلند شدم و بحالت پرواز از دروازه رد شدم. رویم اول به سوی جمعیتی بود که مرا نگاه می کرد. نمیدانم مرا درچه حالتی می دیدند ولی مرتبا می شنیدم : چه لبخندی به لب دارد. چه راحت می رود. و من از ته دل می خندیدم و احساس سبکی می کردم. از دروازه که رد شدم به سوی آسمانی پر کشیدم که پر از ستاره بود. سبکبال پرواز می کردم و از آنجا فکر میکردم کاش مرا ببینند که چقدر سبک در آسمان پرواز می کنم. فرشته دیگر کنارم نبود و من از بعد از لحظه ای که از آسمان پر ستاره عبور کردم. به قبرهایی رسیدم به شکل خرابه های تخت جمشید. با ابهت و جلال . تماما مقبره مانند بود به رنگهای قرمز و نارنجی. با خودم فکر میکردم حتما اگر به تاریخ مراجعه کنم در جایی دقیقا این مقبره ها به این شکل وجود داشته است. جالب است  که از اواسط قسمت دوم خوابم دیگر می دانستم، خواب نیستم . چشمهایم را باز نمی کردم تا خوابم قطع نشود. در این پرواز به حال خود گذاشته شده بودم و عالم مرگ را به همین شکل به سبک بالی پرواز می دانستم. همانطور که همیشه آرزویم بوده . درست مثل همان رویاهای پروازی که از کودکی هر چند یکبار در خوابهایم تکرار شده بود. به آرزویم رسیده بودم. ناگهان از فراز قبرها وارد تونل مانندی که به مقبره ای بزرگ می ماند، وارد شدم.  این محل که چندین قبردر آن قرار داشت،  نیمه تاریک بود. بر زمین فرود آمدم تا به قبرها نگاهی بیاندازم. در این لحظه در مقابلم مردی بدون چهره ظاهر شد. مردی مانند کشیشان! اول جا خوردم. چند قدم به عقب برداشتم  و قصد بیرون آمدن – فرار نمی توانم به آن اطلاق کنم – از مقبره را کردم. ولی گویا قدرتی مرا متوقف کرد. دیگر از او نترسیدم. و به همراهش بیرون آمدم. هوای بیرون، روشن و آفتابی بود. میان مقبره ها و قبرها قدم می زدیم. ناگهان دیدم که مرد به چهره یک مرد عادی درآمد. گویی سالها   با  او آشنا بودم. به همان روال همیشگی ام که با دوستان شوخی میکنم و راحت حرف میزنم، شروع به سئوال پیچ کردنش کردم. در مورد قبرها. در مورد بی چهره گی اش در مقبره و او با من می خندید. ناگهان سر قبری که تازه حفر شده بود، توقف کرد. و به من نگریست. نفس در سینه ام حبس شد. با زبان بی زبانی به من گفت، باید به داخل قبر بروم. و من که فکر می کردم مرگ یعنی همان پرواز که آرزوی همیشگی ام بود، از خیال رفتن به داخل قبر چندشم می شد. ولی قدرتی مرا به اطاعت وا میداشت. مرد حرف نمی زد بلکه کلماتش را به ذهن من منتقل میکرد. به درون قبر رفتم. خاک تازه بود. بوی خاک مرطوب همه جا را پر کرده بود. در قبر دراز کشیدم. سنگ مستطیل شکلی در قبر وجود داشت که ابعادش به اندازه گذاشتن روی صورت بود. مرد به من گفت، سنگ را به روی صورتم قرار دهم. نمیدانم چرا به آن سنگ . "سنگ لحد" در ذهنم می گفتم. نمیدانم آیا سنگ لحدی که من شنیده ام، همین است؟!  از مرد پرسیدم : آیا برای مدت محدودی باید در قبر بمانم ؟ آیا دوباره می توانم پرواز کنم؟  چه زمانی از زیر این خاک بیرون خواهم آمد؟  مرد جوابم را نمیداد. جالب است که هم فرشته ی قبل از مرگم و هم مردی که بعد از مرگ به سراغم آمده بود، در مورد اینگونه سئوالات سکوت میکردند. گویا اسراری بود که نباید فاش می شد. گویا باید خودم قدم به قدم آنرا کشف می کردم. گویا که هنوز وقت آن نرسیده بود و من کنجکاو پاسخ سئوالاتم را نمی گرفتم. ولی در همه حال خودم را تحت کنترل قدرتی خارج ازخودم می دیدم . اطاعت  کردم. در قبر رفتم. سنگ را به روی صورتم گذاشتم و پریشانی ذهنم را فرا گرفت. سئوالاتم بدون جواب مانده بود. اگر قرار باشد که برای همیشه زیر این خاکها بمانم؟ و همه چیز را احساس کنم؟ ریختن خاک را برویم احساس می کردم. بیل بیل خاک رویم ریخته می شد. احساس خفگی داشتم. سعی کردم به یک طرف بخوابم که صورتم زیر سنگ نباشد. ناگهان زیر زمین را دیدم. مرداب ها و گندابهایی که حالم را بهم می زد. و من در حالیکه که خودم را مردد می دیدم و به نوعی  اطمینان داشتم که مدت محدودی در آنجا خواهم ماند. از خودم سئوال میکردم آیا این سنگ از رویم برداشته خواهد شد؟ آیا از قبر بیرون خواهم آمد؟ آیا دوباره پرواز خواهم کرد؟

 سئوالاتم بی پاسخ مانده بود و من آگاهانه چشمهایم را گشودم تا بیشتر زیر خاک آزار نبینم.   به نظرم رسید، آن  قدرتی که هدایتم میکرد چشمهایم را گشود تا آخرین صحنه ی حک شده در ذهن من قبرم باشد تا  اسرار مگو در مورد بعد از مرگ  فاش نشده باقی بماند. در رختخوابم مدتها غلت خوردم و فکر کردم. این رویا چه چیزی را میخواست به من بگوید؟ تمام روز به این رویا فکر کرده ام. عاقبت آنرا روی کاغذ ریختم . شاید که امشب ادامه ی آنرا ببینم.

 عاطفه اقبال -  21 آوریل 2007  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر