۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

رویای پرواز



دیشب دوباره خواب پرواز دیدم. پروازی سخت و سنگین... از زمین بلند می شدم... به سمت آسمان می رفتم ولی بالای سرم سقف های شیشه ای راهم را بسوی بی نهایت بسته بود. سقف هایی که نمیگذاشت به سمت فضاهای دور دست پرواز کنم. دلم میخواست از آنها گذر کنم.. ولی هر چه میگشتم روزنه ای نمی یافتم... آشفته و سرگردان به هر طرف می زدم تا راهی بیابم... در آغوشم کودکی بود که می خواستم او را در بلندترین نقطه آسمان مخفی و حفاظت کنم... ولی نمیتوانستم از سقف های شیشه ای خود را برهانم... آسمان از زیر سقف ها پدیدار بود و من در حسرت پرواز سبک بال و آزاد به دور دست ها می سوختم ولی در برخورد به سقف های شیشه ای سنگین شده و به سمت زمین کشیده میشدم .... آدمهایی روی زمین به دنبال پائین کشیدنم بودند.. آنها که نمیخواستند من از سقف های شیشه ای راه فراری بیابم.....آنها که سقف های شیشه ای را بالای سرم کشیده بودند...... بیدار شدم... خیس عرق بودم.... دستم روی سینه ام به حالت در آغوش گرفتن یک کودک فشرده شده بود... به سختی نفس میکشیدم... آسمان هنوز تاریک بود. از رختخواب بیرون زدم و صورتم را به شیشه سرد اطاق چسباندم... هوا ابری بود... چند ستاره ی کوچک در میان ابرها گاه به گاه خودشان را نشان میدادند... زمین خیس بود... به رختخواب بازگشتم... ولی دیگر بالهایم را در رویاهایم بجا گذاشته بودم.

عاطفه اقبال – 12 اکتبر 2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر