۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

ماهی خاکستری




نیم ساعت از نیمه شب گذشته است.از خواب پریده ام. رویای عجیبی دیده ام: 
در خانه قدیمی هستیم. شماره شانزده در کوچه ای باریک که هنوز در رویاهایم تکرار می شود. من، مادر و چند تن از خواهرها و برادرهایم در خانه هستیم. بعد از تحرکاتی در خانه ... خود را در اطاق نشیمن می بینم. تنگ شیشه ای کوچکی که یک ماهی خاکستری در آن شناور میباشد، کنار صندوقخانه است. برادرم که با فاصله ای سه ساله از من بزرگتر است، آنرا برمیدارد و روی هره پنجره می گذارد.  در کنار تنگ نشسته ام و ماهی را تماشا می کنم. ناگهان متوجه میشوم آب تنگ شیشه ای کم شده و ماهی با کمبود آب روبرو است. به برادرم می گویم آب درون تنگ بریزد . او تنگ را پر از آب می کند ولی اینبار متوجه میشوم که از زیر آن، آب بیرون می ریزد. تنگ شیشه ای شکسته است. ناگهان با تعجب می بینم که ماهی هر لحظه بزرگتر و تنگ شیشه ای برای او کوچکتر میشود. او را بیرون می آورم و بدست خواهر بزرگترم که در ایوان ایستاده، می دهم و خود به اطاق تاریکه  و آشپزخانه میدوم بدنبال یک طشت قرمز، تا آنرا برای ماهی پر از آب کنم. ولی طشت را که پیدا میکنم . می بینم  ماهی خاکستری به اندازه قد خواهرم شده و او بزور با گرفتن دهان و بدنش او را سرپا نگه داشته است. به نظر میرسد ماهی در حال خفه شدن از بی آبی است. به خواهرم می گویم به دهان او آب بریزد. او با آرامش میگوید،این نوع ماهی ها زود خفه نمی شوند! من، اما،  بسیار نگرانم. دیگر هیچ ظرفی اندازه ی ماهی نیست. به حیاط خانه می آیم تا راه حلی پیدا کنم. حوض گرد وسط حیاط  پر از لجن است. با تردید به برادرم می گویم ماهی را درون حوض بیندازیم. به کمک خواهرم می آیم تا ماهی را که  بزرگ و سنگین شده به سمت حوض ببریم. انتقال بسیار کند صورت می گیرد. ماهی سنگین است. خواهرم در این میان با کسی حرف میزند و ظاهرا عجله ای ندارد. من عصبانی می شوم و میگویم ماهی در حال خفه شدن است. کمی حرف نزن.عجله کن!  در فاصله زمانی که بنظرم خیلی طولانی و کند می آید، ماهی را به کنار حوض می آوریم. برادرم پاچه های شلوار را بالا زده و وسط حوض رفته است، به ما میگوید شما وارد حوض نشوید، ماهی را به من بدهید. من و خواهرم در حالی که ماهی را به داخل حوض می کشانیم خودمان هم وارد آب می شویم. من روی هره حوض ایستاده ام ماهی را به داخل آب رها می کنیم. برادرم پره های گردن او را گرفته و در آب شناورش میکند. دو طرف دیگرش را من و خواهرم گرفته ایم. ناگهان یک طرف حوض به سمت رود سن - در پاریس - باز میشود. ما در رود سن هستیم. برادرم میدانسته که ماهی را به رود سن خواهیم سپرد ولی به من نگفته تا دلتنگ نشوم.  ناگهان متوجه می شوم  از گردن ماهی خون جاری است. روی بدن ماهی پر از خرده شیشه های شکسته است. می بینم که بیحال در آب تکان می خورد. طاقت دیدن ندارم!

 خودم را دوباره در اطاق نشیمن می یابم. دلتنگم. نمیدانم ماهی زنده است یا نه؟ گویا خواهر و برادرم در اینکه مرا از این صحنه ناراحت کننده دور کنند، همدست هستند. اینبار اطاق پر از میهمان های چادر بسر با لباس های رنگی است. لحظاتی چشمانم را می بندم و با خود تصور میکنم که خرده شیشه ها را از بدن ماهی بیرون می آورم  و او را نجات میدهم. چشمهایم را باز میکنم. پریشانم. از برادرم دلخورم که در جا به جایی تنگ شیشه ای دقت نکرده است!  ناگهان در مقابلم ماهی کوچک خاکستری برای لحظه ای ظاهر میشود و بعد رفته رفته محو شده و تبدیل به سرخپوستی کوچک اندام می گردد. سرخپوست به نظر اسرار آمیز و مقدس میرسد، روی هره پنجره اطاق نشسته است با فلوتی بر لب....می بیند که غمگینم. بلند میشود. مقابلم می ایستد. سرم را بر سینه اش می گذارم. او دستش را بر دور من حلقه میزند و مرا بخود می فشارد تا آرامم کند.  در حالی که صدایی از لبهایش بیرون نمی آید.  با صدایی نامرئی با درون من حرف میزند و میگوید، شکستن تنگ شیشه ای تقصیر هیچ کس نیست. 
دیگران او را نمی بنند ولی حرکات مرا دنبال میکنند. انسان کوچک اندام سرخپوست می رود و محو میشود. ماهی خاکستری رفته است. همه چیز تمام می شود. خواهر بزرگترم به من که بر زمین می نشینم نگاه میکند و از من در مورد انتخابات جدید فرانسه می پرسد! موضوع صحبت کاملا عوض شده است. گویی زمان در دو فاصله بازی میکند. من جوابی در این رابطه به او میدهم ..... از خواب بیدار می شوم. به ساعت می نگرم. ساعت از نیمه شب گذشته است. قلم برمیدارم و مینویسم. 

تمام روز رویایم مرا بخود مشغول کرده است. لحظه های آنرا در ذهن بالا و پائین می کنم.... ناگهان همه چیز را می فهمم.  ماهی خاکستری،خود زندان شیشه ای اش را که برای او تنگ شده بود، شکسته است. او از جسم کوچکش فراتر رفته  و زخم را بجان خریده است تا راه را از آن تنگ کوچک به سوی رود و دریا بگشاید. ماهی رفته است. ماهی با تن زخمیش آزاد شده است. او نمرده بلکه به انسان سرخپوست مقدس با فلوتی که رهایی را می نوازد، تبدیل شده است. با تمام وجودم می خندم!.گویی رازی را دریافته ام!
..  شاید که ماهی خاکستری اسیر در تنگ کوچک شیشه ای خودم باشم!

عاطفه اقبال -چهارشنبه 28 مرداد 94 برابر با  19 اوت 2015

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر