۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

تحقق یافتن یک آرزو در رویا

این اولین عکس من در سن دو سالگی است


17 فوریه ساعت چهار صبح با دردی در قسمت چپ سرم از خواب بیدار شدم. میگرن! سردردی که قصد داشت روزم را خراب کند. صبح کارهایم را کنسل کردم و با دارو دوباره به خواب رفتم به این امید که چند ساعتی بعد سرحال بیدار شوم. ساعت ده صبح با آهنگی که تلفن خانه مینواخت از خواب بیدار شدم. مدتی کوتاهی در خواب و بیداری فکر میکردم که این آهنگ از کجا می آید و برای چیست؟ یکدفعه بیادم آمد که ساعت ده صبح به دنیا آمده ام و برای همین تلفن را روی این ساعت برنامه ریزی کرده ام. سردردم به ضرب مسکنی که مصرف کرده بودم، بهتر شده بود ولی هنوز گیج بودم. در رختخواب می غلطیدم که یکدفعه آرزوی دیرینه ای  دوباره در وجودم شکل گرفت : 

" از زمانهای دور همیشه دلم میخواست  بتوانم زمان نوزادی ام را ببینم. هیچ عکس و فیلمی از آن زمان نداشتم. برخلاف حالا که از ابتدای شکل گرفتن نطفه تا  به دنیا آمدن کودک، عکس های جور واجور شکم مادر، اکوگرافی چند ماهگی و لحظه بدنیا آمدن در بیمارستان و ..... از در و دیوار خانه میبارد. آنزمانها داشتن یک عکس از کودکی خودش بسیار قیمتی بود" .

 این آرزو همیشه در وجود من موج میزد. از زمان نوجوانی یادم می آید، گاهی چشمهایم را می بستم و سعی میکردم تا جایی که میتوانم در خاطراتم به عقب برگردم و گذشته را بیاد بیاورم ولی تا حدود سه سالگی بیشتر نمیتوانستم بازگردم. همیشه بر این باور بودم که اگر بتوانم تمامی ذهنم را متمرکز کنم، روزی خواهم توانست حتی به خاطرات زمانی که در شکم مادر بودم، برگردم و آن لحظات را حس  کنم!! اینهم از آرزوهای عجیب و غریب من بود!

امروز ساعت ده صبح باز این آرزو خوره جانم شد. چشمانم را بستم و به این آرزو فکر کردم. مطمئن هستم که بیدار بودم. یا حداقل این احساس را داشتم.در این فکر غرق بودم که  ناگهان احساس کردم به فضا پرتاب شدم! در آسمانی تاریک رو به عقب میرفتم. میدانستم  بیدار هستم و اگر چشمهایم را باز کنم همه چیز پایان خواهد گرفت. زمان بسرعت میگذشت و من حالتی توام با ترس و نگرانی  را در بند بند بدنم احساسم می کردم. ناگهان در کوچه ای بسیار قدیمی جلوی خانه ای فرود آمدم. به اطراف نگاه کردم همه جا برایم غریبه میآمد. با نگرانی درب خانه را فشار دادم. وارد دالانی دراز شدم. در میان دالان ناگهان برادر کوچکترم را دیدم و به او گفتم که فکر میکنم به زمان گذشته بازگشته ام و او نیز با من آنجاست. به من نگاهی کرد. یک لحظه چشمهایم را از او برگرفتم وقتی دوباره نگاه کردم، او دیگر نبود. در انتهای دالان به اطاقی بزرگ رسیدم که همه اهل خانواده در آن بودند. مادرم سرپا و بسیار خوشحال بود با نوزادی در بغل. مادر بسیار جوان و زیبا با موهایی روشن همانی بود که در خاطرات کودکی ام از او بیاد داشتم. او میخندید و نوزاد را تکان می داد. به او نزدیک شدم و به نوزاد نگریستم. دختر کوچکی که خودم را در او بازشناختم. مادر به من گفت که او تازه بدنیا آمده است. شادمانه به او گفتم : من عاطفه هستم که به گذشته بازگشته ام. با نگاهی غریبه و ناباورانه به من نگریست و خندید. معلوم بود که باورم نکرده است.  پدر بسیار جوان و خوشحال در گوشه ی راست اطاق روی پتو نشسته و پشتش را به مخته ای تکیه داده بود. سیگاری در دستش بود. دو برادر دیگرم گوشه ی دیگر اطاق بازی میکردند. خواهر بزرگترم مثل پروانه ای اینطرف و آنطرف میرفت. برادر بزرگترم نیز در وسط اطاق کنار مادر ایستاده بود. من در اطاق بودم و با اینکه برای همه غریبه مینمودم ولی کسی با من کاری نداشت و گویا مثل میهمانی بی آزار قبولم کرده بودند. به کنار پدر که سیگاری در دست داشت رفتم و روی پتو کنارش نشستم. دستم را روی شانه اش گذاشته و گفتم : پاپاجون من عاطفه هستم. همون نوزادی که الان به دنیا آمده است. به گذشته آمده ام که خودم را ببینم. بچه ها یک لحظه تا من پدر را " پاپاجون " صدا کردم. برگشتند و با تعجب به من نگاه کردند و گفتند چرا شما پاپاجون صدا میکنید؟ برایشان تعجب آور بود که غریبه ای نیز پدرشان را اینگونه خودمانی " پاپاجون" صدا کند. پدر به من نگاه کرد و با مهربانی خندید. معلوم بود که باورم نکرده و حرفم را شوخی گرفته است. به او نگاه کردم. به آرامی سیگار را از دستش گرفتم و گفتم : پاپاجون این سیگار را همین حال باید ترک کنی. در زمانی که من هستم. شما در پنجاه سالگی سیگار را ترک میکنی. ولی در هشتاد سالگی  دکتر نزد من به شما میگوید که دیر ترک کرده ای و تمام شش هایت را دود و جرم گرفته است. شما در آغوشم از دنیا رفتی. در این لحظه بغضم میگیرد. و پدر مهربانانه به من می نگرد ولی نمیداند چه بگوید! چیزهایی را به او میگویم که هنوز تجربه نکرده است و نمیتواند باور کند. بلند میشوم. وسط اطاق عارف کوچولو ایستاده است. به او مینگرم و با صدای بلند میگویم : "عارف شهید خواهد شد". ناگهان به اطرافم مینگرم و درد به وجودم هجوم می آورد. ناگهان این حقیقت تلخ که آینده این خانواده ی شاد و نجیب را به خون آلوده خواهد کرد، قلبم را میفشارد. بی اختیار به سمت مادر میروم. دستم را به صورت عاطفه کوچولو می کشم. چقدر پوستش لطیف است. با چشمهایی معصوم به من مینگرد. مادر از آشفتگی من و از حرفهایی که میزنم، سر در نمی آورد! دور خودم میچرخم... بهم ریخته ام. ناگهان به خودم میگویم حالا که به گذشته باز گشته ام باید که حوادث را تغییر دهم باید آینده را عوض کنم. هنوز این فکر از دهنم بیرون نیآمده.. ناگهان احساس میکنم چون گلوله ای دوباره به فضا پرتاب میشوم. همه چیز سیاه است و من دوباره در سیاهی به جلو میروم. در رختخواب خانه ام  چشمهایم را می گشایم. بدنم می لرزد. گویا از دور دستها به زمین پرتاب شده ام! چیزی در وجودم میگوید که گذشته را نمیتوان تغییر داد. باید آنرا قبول کرد و بس!

امروز از مادر وضعیت خانه ای  که در آن بدنیا آمدم را پرسیدم. گفت تو را پزشکی ارمنی بدنیا آورد. در خانه ای که یک دالان طولانی  وسه  اطاق بزرگ  داشت و ما دربست آنرا اجاره کرده بودیم! میگفت : وقتی به دنیا آمدی . " مرندی " پزشکی که تو را بدنیا آورده بود به من گفت یک دختر خوشگله. وقتی تو را بدستم داد دیدم که خیلی خوشگل و کوچولو هستی. همانطور که به مادر و کلمات مهربانش گوش میدانم با خود می اندیشیدم که البته  تمامی مادران کودکانشان را زیبا می بینند و تمامی کودکان زیبا هستند.

 راهرو و اطاقی که در آن چند لحظه پرتاب به گذشته دیده بودم، همانی بود که مادر تصویر میکرد. و من  به نوزادی میاندیشیدم که همیشه آرزوی دیدنش را داشتم و او را بالاخره دیده بودم. آیا این یک رویا بود؟ نمیدانم ولی برای من آنچه اتفاق افتاد، عین حقیقت بود!

امروز آن آرزویم تحقق پیدا کرده است اما آرزوی دیگری در وجودم شکل گرفته است... دلم میخواهد یکروز در لحظاتی که چشمانم را می بندم دوباره از آن لحظات عبور کنم و به بسیار دورتر پرتاب شوم. به درون شکم مادر...و آن لحظه امنیت، در حالی که نافم به ناف مادر گره خورده است را دوباره زندگی کنم. آن لحظه ای که از شیره جانش می نوشم و در آن جای کوچک غلت می زنم . آن لحظه ی شکل گرفتن.... آن لحظه مسابقه دادن برای رسیدن به دروازه دنیا.... آیا امکان دارد؟ نمیدانم!

عاطفه اقبال - جمعه 18 فوریه 2011 ساعت  ده دقیقه به یازده شب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر