۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

عنکبوت ها

https://www.facebook.com/atefeh.egh/photos/a.601934386584655.1073741825.116995998411832/371687766275986/?type=3&theater
نیمه شب از خواب پریدم. بی اختیار نگاهم به سوی پنجره کشیده شد. از گوشه و بالای پنجره چند عنکبوت سیاه و بزرگ در حال پائین آمدن هستند! پاهای نازک و پرزدار... رنگ سیاهی که تاریکی شب در برابرش محو می نماید... تنه ای سنگین و بزرگ به اندازه یک خرچنگ! ... من در روی تخت میخکوب شده ام ...میخواهم به خود تکانی بدهم ولی نمیتوانم.. امکان هر حرکتی از من سلب شده است! کتاب مسخ کافکا گویا در فضا، درست پیش روی چهره ام ترسیم شده است؟... عنکبوتها تکان میخورند... اما حرکتشان در سکون است! قدم بر میدارند ولی از آن نقطه ای که هستند پائین تر نمی آیند!... قلبم میزند... ناگهان بخود تکانی می دهم... از تخت پایین می آیم... چراغ را که میزنم ... در پرتوی روشنایی ... عنکبوتهای سیاه ناپدید شده اند!

عاطفه اقبال - 9 آوریل 2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر