۱۳۹۵ مرداد ۱۰, یکشنبه

یک شب و دو رویا


شب گذشته دو رویای عجیب و پی در پی مرا در خود فرو برد.


رویای اول

در خانه خیابان مختاری هستیم. روزهای آخر انقلاب سال 57 است. همه جا شلوغ و بهم ریخته. محمدرضا پهلوی را در خیابان هراسان می یابم، به همراه من به خانه می آید تا پنهانش کنم. با اینکه از او دلخوشی ندارم ولی نمیخواهم او را بدست کسانی که به خیابانها ریخته اند بسپارم. از او میخواهم موهایش را رنگ کند تا شناخته نشود. عارف برادرم نیز در میان دیگر افراد خانواده آنجا است و به من می نگرد. هیچ کدام از اعضای خانواده مخالفتی ندارند. یکی از بچه های کوچک با خوشحالی از دیدن یک شاه جلو می آید و میگوید : افتخار دادید که به خانه ما آمدید! من از پشت به او اشاره می کنم که چنین حرفی درست نیست و با صدای بلند میگویم اصلا هم افتخار ندارد! از این لحظه به بعد فرح هم حضور دارد. رو به شاه میکنم و میگویم میتوانم آنها را بعنوان سوار! یا کشاورز به باغ یکی از دوستان ببرم تا مدتی در آنجا پنهان شوند تا بعد برای خروجشان اقدام کنم. شاه میگوید ترجیح میدهد بعنوان سوار باشد! او را با خود میبرم و در باغی بزرگ به خانواده ای می سپارم.
بار دیگر که می آیم به او سر بزنم. روز انقلاب است. شاه را در باغ می بینم که با همان لباس نظامی سوار بر اسب است. اهالی باغ که او را بدون رغبت به خانه خود راه داده اند، از اینکه شاه در چنین وضعیتی برای خود در باغ اسب سواری میکند، ناراضی هستند. به آنها میگویم با شاه حرف خواهم زد. به سراغ او میروم. شاه از اسب پیاده می شود. چهره اش در هم رفته است. فرح بسیار نگران است. کنار آنها می نشینم، دست فرح را در دست می گیرم و دلدارانه میگویم: ما جمهوری اسلامی نمیخواهیم ولی این وضعیت را نیز در حکومت شما نیز نمیتوانیم تحمل کنیم.
بار دیگر به سراغ اهالی باغ می روم آنها در گوشه ای با هیجان به رادیو گوش می دهند و هر لحظه در انتظار خبر سرنگونی هستند. پچ پچ آنها را می شنوم. میگویند ساعت ده شب انقلاب به پایان می رسد و آنها قصد دارند با شنیدن خبر سرنگونی، شاه و فرح را تحویل دولت جدید دهند. تا اینرا می شنوم به سرعت نزد فرح می آیم و میگویم سریعا آماده شوند و زمانی که من ماشینم را مقابل درب خروجی روشن کردم، مخفیانه سوارشوند تا آنها را از محوطه خارج کنم. فرح نگران به داخل می رود تا شاه را در جریان بگذارد.
در مقابل درب خروجی باغ که دربی بزرگ و آهنین به رنگ سیاه است ماشینم را روشن کرده ام و مرتبا عقب و جلو می روم تا آنها برسند. نگرانشان هستم. اما نمی آیند. صدای همهمه را از درون ساختمان می شنوم. انقلاب به پایان رسیده است. آنها را دوره کرده اند. من همچنان منتظر هستم که شاید بتوانم فراری شان دهم، اما صدای جمعیت برایم تردیدی باقی نمیگذارد.... از خواب بیدار میشوم. هراسان رویایی عجیب و غریب می نشینم و در تاریکی شب آنرا می نویسم تا فراموش نکنم.

رویای دوم

دوباره سرم را بر بالش می گذارم و با فکری مخدوش به خواب میروم. اینبار در یک ساختمان بزرگ در میان جمعی هستم که بعضی از چهره های مجاهدین را در میان آنها باز می شناسم. ساختمان شبیه بنیاد پهلوی است که زمان بعد از انقلاب در اختیار مجاهدین بود. خانواده ام و تعدادی از دوستانم در کنار من هستند.احساس خوبی نداریم. میخواهیم بیرون بیاییم. اما ناگهان از میان جمع روبرو، کسی به هیبت یک دیو سر میکشد و به سمت ما می آید. ما به سمت راهرو رفته و فرار میکنیم. یک میز در راهرو است. کسانیکه همراه من هستند خودشان را با مهارت در زیر میز جاسازی میکنند و پنهان می شوند. من هم تلاش میکنم ولی بی نتیجه است. عاقبت سر میز را که چرخ دارد می گیرم و آنرا به بیرون از ساختمان می برم تا همگی را از دسترس دیو خارج کرده باشم. به ساختمانی دیگر می رسیم. خوشحال از اینکه از چنگ دیو رها شده ایم، وارد آن میشویم. ناگهان می بینیم که او از اطاقی با پنجره ی شیشه ای بزرگ، به ما می نگرد. دیو در کنار ما است و ما راهی جز اینکه با او دربیفتیم، نداریم. به داخل اطاق می رویم. همه با او درگیر شده اند. من در کناری با خیالی آسوده ایستاده ام و به این معرکه می نگرم. گویی می دانم که راه فراری برای دیو نیست. دیو رو به من میکند و با نفرت حرفی بسیار وقیح میگوید. به او نگاه میکنم و میخندم. میدانم که دیگر از پا افتاده است و همه این دست و پا زدنها نشانه به انتهای راه رسیدن است.

از خواب بیدار میشوم. صبح شده است و من بسرعت برای فرار از شبی کابوس آلود از رختخواب بیرون می آیم. ساعتی بعد دوستی زنگ میزند و خبری را برای من می فرستد. دیو دوباره تنوره کشیده است! بیاد خواب شب گذشته می افتم و میخندم : آری! دیو به انتها رسیده است و اینها نشانه دست و پا زدنهای آخرش می باشد! اگر کمی عمیق تر نگاه کنیم و به هیاهو و رنگ و نگار بیرونی اش توجه نکنیم. این فرو ریختن را خواهیم دید! 

عاطفه اقبال – 10مرداد 95 برابر با 31 ژوئیه 2016
 http://majmoehkhabha.blogspot.fr/

لینک در فیسبوک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر