۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

یک رویای عجیب



یک رویای عجیب : خواب دیدم به انگستان رفته ام به خانه ی دوستی که سالهاست او را ندیده ام. با آنها به تماشای تئاتری قدیمی رفتیم. در بازگشت با او و همسرش به خانه آمدیم. خانه ای نا آشنا در بیداری و آشنا در خواب. آنها را به اطاقی در طبقه دوم بردم و خودم به حیاط خانه آمدم.

از اینجا به بعد صحنه عوض شد: وارد حیاطی بزرگ شدم که گاوی بزرگ و پر ابهت با قدم های سنگین در آن راه میرفت. به تماشا ایستادم . گاو در گوشه ای چمپاته زد. گوساله ای در حال بازیگوشی از سوراخ بزرگی که در نشیمنگاه او بود سرش را به درون کرد و ناگهان به درون گاو افتاد! گاو بلند شد و براه افتاد، ولی اینبار سنگین بود. شکمش در حین راه رفتن به زمین می چسبید و گوساله در شکمش جا به جا می شد. کنار حیاط، سالنی بسیار بزرگ بود. ناگهان متوجه شدم که جمعیتی زیاد به خانه می آیند گویا مراسم ختم است ولی فضا اصلا شبیه مراسم عزاداری نبود. هیچکس سیاه به تن نداشت. چهره ها غمگین نبود. مادر در حیاط ایستاده بود او را به داخل سالن همراهی کردم تا بنشیند و خودم دوباره بیرون آمدم. یکی از دخترخاله هایم در ایران تازه از راه رسیده بود. نمیخواست داخل اطاق برود. غمگین بود. سرش را روی دیوار حیاط گذاشته و چشمهایش را بسته بود.

سرم را که بطرف دیگر حیاط چرخاندم. ناگهان دیدم، چند نفر، گاو بزرگ را به زمین انداخته و دستها و پاهایش را گرفته اند تا حرکت نکند. کسی با کاردی بزرگ شکم گاو را بصورت زنده لایه به لایه می درید تا گوساله را از آن بیرون بکشد. گاو درد می کشید و سعی میکرد دست و پا بزند. قلبم گرفت. چشمهایم را برای لحظه ای از درد بستم و در خیالم تصور کردم که کلتی برمیگیرم و بر شقیقه گاو شلیک میکنم تا به درد بی پایانش پایان دهم. خون به صورت کسانی که روی گاو نشسته بودند، میپاشد. و من کلت در دست، با چهره ای آغشته به قطره های خون، مبهوت و پر درد بر جا ایستاده بودم. چشمهایم را تا باز کردم، از خواب پریدم. شقیقه هایم از درد می ترکید.

رویایم چه حقیقتی را میخواست برایم به تصویر بکشد؟

عاطفه اقبال - پنجشنبه 19 آوریل 2012

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر