۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

گنجشکی که از سرما می لرزید





به حیاط خانه  رفتم. خانه ای که در رویا، خانه خودم بود ولی در بیداری برایم ناشناخته است. از آن خانه های قدیمی  که حیاطی پر از درخت دارند.  برف میبارید و هوا سرد بود. ژاکتی بر دوشم انداخته بودم. لحظه ای به آسمان نگریستم.  گنجشک کوچکی  به طرفم پرواز کرد و روی دستم نشست. از این حرکت یکباره گیج شده بودم. میخواستم پروازش دهم تا پر بکشد و برود.  ولی متوجه شدم که برف رویش نشسته و از سرما می لرزد. با چشمانی معصوم به من مینگریست. آمده بود تا گرمایش دهم.  دانه های برف همچنان از آسمان به زمین می نشست.

بلافاصله گنجشک کوچولو  را با یک طرف ژاکتم پوشاندم و به داخل اطاق رفتم.  او را روی پشتی مبل گذاشته  و لای پتویی پیچیدم. آتش از شومینه ای در انتهای اطاق شعله می کشید و اطاق را گرم میکرد. کوچولو هنوز می لرزید. کنارش روی مبل نشستم و سعی کردم با دست از روی پتو نوازشش کنم. احساس می کردم کم کم جانش گرم می شود و چشمهایش رمق می گیرد. خوشحال بودم از اینکه جانش را نجات داده ام. در همین حال ناگهان تکانی به خود داد، نوک کوچولویش را جلو آورد و مرا بوسید. از شوق بخود لرزیدم.

از اطاق دوباره  بیرون رفتم. ناگهان با تعداد زیادی اردک و پرنده  و قوی سفید روبرو شدم  که از سردی هوا به سمت من می آمدند تا  پناهشان دهم. قوهای سفید با گردنهای افراشته جلوی صف بودند. غافلگیر شده بودم. با خود فکر میکردم چگونه می توانم به همه آنها یاری رسانم!؟ در حالیکه که با نگرانی به سمت آنها می رفتم، از خواب بیدار شدم! سحر با رگه های سپیدش به دل شب زده بود. ولی هوا هنوز نیمه روشن بود.

فکر پرنده ها و قوهای سفید رهایم نمیکرد!

عاطفه اقبال - 25 دسامبر 2015

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر