۱۳۹۰ تیر ۲۴, جمعه

پرواز





دیشب دوباره در خواب پرواز کردم. با شوقی وصف ناپذیر در فضایی آزاد، دستهایم را بسوی آسمان میکشیدم و ناگهان اوج میگرفتم. پروازی زیبا، ولی سنگین ! شب بود و آسمان غوطه ور در وسعتی خاموش... با خودم میگفتم : آه! اینبار خواب نیستم ! پروازم واقعی است ! ....ولی چند لحظه بعد سقف هایی در آسمان راه اوج گرفتنم را می بست. روزنه ای می یافتم و دوباره به پرواز ادامه میدادم ولی باز سقفی دیگر لذت پروازم را میگرفت . پائین می آمدم تا راهی بسوی آسمان بی سقف بیابم ولی انسان هایی به پاهایم آویزان می شدند تا از پرواز بازم دارند. در کشاکشی بی امان از خواب پریدم. آسمان هنوز به سیاهی میزد ولی رگه هایی سپید، راه خود را در میان سیاهی ها می گشودند. صبح در چشم انداز بود. آه! چقدر دلم میخواست پرواز کنم.


عاطفه اقبال - 15 ژوئیه 2011

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر