۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

مردان زخمی و زنان روسری بسر!




https://www.facebook.com/atefeh.egh/photos/a.601934386584655.1073741825.116995998411832/360866707358092/?type=3&theater
سه شنبه شب با سردردی شدید از خبرهایی که شنیده بودم، بخواب رفتم... رویای پرواز مدتها بود که به سراغم نمی آمد...اما دیشب به آن نیاز داشتم..... خستگی در جانم نشسته بود..... خواب که مرا در ربود... در رویاهایم دوباره پرواز کردم.... از زمین کنده شدم و با پروازی در بلندای آسمان، آرام گرفتم... چه لذتی داشت این پرواز شبانه....شب بود و همه جا تاریک... از زمین بلند شدم ... به سوی آسمان پر کشیدم... سبکی خاصی که در بدنم ایجاد شده بود به من آرامش می داد...هر چه بیشتر بالا میرفتم بیشتر احساس آرامش داشتم... اما.. ناگهان...رویایم شکسته شد.....وارد سالنی بزرگ میشوم.... تخت های زیادی در سالن است... مردانی مجروح بر روی این تخت ها که با ملافه سپید پوشیده شده، خون آلود و زخمی خوابیده اند... زنانی روسری به سر در سالن رفت و آمد می کنند... من در بالای اطاق نزدیک سقف هستم... حالت پرواز خود را حفظ کرده ام....زنان تهدید میکنند که با خالی کردن کپسول های گاز مانندی که در دست دارند مرا پایین خواهند کشاند!.... قلبم فشرده میشود ... از دیدن آنهمه مرد زخمی که بدون هیچ کلامی با نگاه های بی رمق بر روی تخت های کوچک و باریک دراز کشیده اند، دلم میسوزد برای آنهایی که کپسول گاز به دست مرا تهدید میکنند.... به آنها نگاه میکنم... از سالن بیرون می آیم... به سمت آسمان پر می کشم... زمین و زمان تاریک است.
چشمهایم را که می گشایم.... قلبم بشدت می زند... غمگینم!

عاطفه اقبال - 13 مارس 2013

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر